سعید بن مسیب گوید: سالی قحطی شد و مردم از چپ و راست طلب باران می کردند. غلام سیاهی را بالای تلی تنها دیدم. آهسته به سوی او رفتم و دیدم با خدا حرف میزند. هنوز دعایش تمام نشده بود که ابری ظاهر شد. غلام که آن را دید خدای را حمد و ثنا گفت و از آنجا رفت. بارانی فراوان ما را فرا گرفت. من به عقب آن غلام دویدم و دیدم داخل خانه ی حضرت سجاد (ع) شد. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: غلام سیاهی دارید. منت بگذارید و او را به من بفروشید. فرمود: ای سعید! چرا نبخشم ؟! پس سرپرست غلامان را امر فرمود تا هر غلامی را که در خانه است بر من عرضه کند و