رضا جان ؛ ده سال از آن یلدایی ترین شب معراجت میگذرد و من هرگز از یادت نمی برم. تو را و آن لبخند ملیح همیشگی ات، با آن طلعت عارفانه و معصومانه ات. به یاد داری آن ظلمتکده را که شمع محفل عاشقانش بودی و دستگیر یارانش ، و آن دیار سوزستان را که بر قلب های یخ زده اش نور امید تابیدی و بر بت های تزویر و نفاقش ابراهیم وار تبر زدی و نهیب کردی ؟! رضا جان شهر همان شهر است، شاگردان تو اما بزرگ شده اند. خصم تو امروز رسوای زشت روی عالم شده و این تویی که در دوستان و شاگردانت تکثیر شده ای. تو آن جوان مردترین بودی که بزرگان پر ادعای قوم در برابر صلابت و منطق تو احساس حقارت کردند و شاگردان زلال مکتب احساس عزت و شرف.
رضا جان ای علمدار صحرای غیبت ؛ خبرت هست که هنوز از هزار دستان به دل نشسته ات خبری نیست ؟! راستی ، از آن عالمِ زلال و ملکوتِ بی حجـاب چه خبـر ؟! به ما گم گشتگانِ بی خبر و خفتگان در هزار پیله بگو ! راستی یادی از ما نمی گیری! نکند رفیق دیروز بودی و امروز که پرده بر افتاد، از رفاقت پشیمان شده ای ؟! اینک که حالمان را بهتر می شناسی و بر دلهامان آگاه تری حق رفاقت با یاران ادا کن. اگر لیاقت و آبرو نداشتم تا درک محضر ولی عصر کنم برای ابلاغ سلامتان ، تو سلامی بفرست بر او که به یقین دوستت می دارد.
رضا جان ؛ در قهقهه ی مستانه ات - آن سوی این مرزهای خاکی - بر ما از یاد رفتگان هم نظری کن به دعایی ...
برسد به دست شیخ رضا ابوالقاسمی پور